دریاچه قو را
آرام می زد با پیانو راوی مشهور
در دستهایت دست دیگر بود و پاهایت
همراه پاهایش تمام صحنه را طی کرد...
بی خواب شد یک شاعر مغرور
در نیمه راه خواب خود ناگه پرید از جا
...
در بهت این صبح سکوت آلود
مردان همه خوابند و خواب مردگان بیدار
راوی کنار نعش خود فواره می بیند
شاعر کنار بسترش دریاچه دیوار
با چشم غمگین و لب دلخسته از لبخند
با اشک خشک و با گلوی بغض
شاعر شدن در بستری با خویش
دور از ملایک دورتر از عشق ...
شاعر ته گنداب با خود زار میگرید
در ضجههایش یاس چون فوارهای متروک
پیش از فرود و اوج در خود اشک میریزد
مطرود مرگ و زندگی
محکوم درد و عشق
با خویش و در خود مستتر چیزی نمیگوید
...
بغض مرا دریاب ای نامستتر در من
حرف مرا برتاب ای کانون دلتنگی
در من دوباره یک نفر آواز میخواند
آواز قو در برکهای متروک
آواز قو در
برکهی اندوه
آواز قو
در آخرين دیدار
#مهدی_مرسلی
برچسب : نویسنده : 0mimsoheile بازدید : 132